خاطره ای از نماز جمعه از زبان خودم

خاطره ای از نماز جمعه از زبان خودم

همیشه خيلي دوست داشتم در نماز جمعه شرکت کنم اما خونوادم زياد اهل نماز جمعه رفتن نبودن نه اينكه نخوان نه! متوجه نبودند چقدر اهمیت داره! خلاصه من صدقه سر يك كلاس كه با دوستام مي رفتيم اونم صبح جمعه اونم نزديك مكان برگزاري نماز جمعه، با عشق مي رفتم نماز،‌ بچه ها نميومدن اما من با يه نفر از هم کلاسیام دوست شدم و با اون مي رفتم

بعد از مدتی دیگه اون كلاس رو ادامه ندادم اما نماز رو حتي اگه ماشين گيرم نمي اومد پياده مي رفتم، دوستام حساس شده بودن اونام هر دفه يكيشون باهام مي اومد اما من واقعا عاشقانه مي رفتم . موقع امتحانا هميشه مي ترسيدم نكنه يه امتحان بيفته ظهر جمعه و من به نماز نرسم. اتفاقا يه امتحانمون افتاد جمعه ساعت 10 و نيم!! خدايا يك ساعت و نيم الي دو ساعت تا دانشگاه فاصله بود تازه اگه راننده ها مثل همیشه اذيت نمي كردن و علافمون نمي كردن. به رضا گفتم من مي خوام به نماز برسم گفت خب بزار هفته ديگه تو كه مي دوني نمي رسي گفتم خدا بخواد ميشه.

مثل هميشه اولين نفر بودم كه برگم رو ميدادم ، براي اولين بار رضا هم زود تمام كرد و برگه رو داد و از همه عجيب‌تر اینکه اجازه دادند ما چند نفری که بعد از ده دقیقه از شروع امتحان برگه هامونو دادیم از جلسه بريم بيرون!

به رضا گفتم بدو برسيم! گفت نادون مگه اين سرويس حالا حالا راه مي افته كه بدووم!؟

دويديم سمت ماشين تا سوار شديم سريع پر شد خدا شاهده مثل باد حركت مي كرد من ورضا با تعجب بهم نگاه مي كرديم انگار اون بيشتر از ما عجله داشت. جاده خلوت بود، ما فقط يك ساعت وقت داشتيم ، چهل و پنج دقيقه اي رسيديم،‌ باور كنين مسير ما يك ساعت و نيم و دو ساعته اس.

وقتي رسيديم رفتيم منتظر ماشين ، رضا باباش زنگ زد گفت زودبيا خونه ، خونشون با محل نماز جمعه يه خيابون فاصله داره،‌ رضا گفت بهمن تا اينجا شانسي بود حالا بشين تا كه ماشين بياد، بابا به نماز نمير... هنوز حرفش تموم نشده بود كه اتوبوس واحد كه داشت با سرعت حركت مي كرد جلوي ما ترمز كرد. گفت بياين بالا !

سوار شديم يه پيرمرد پيرزن هم توش بودن، رفتم جلو به راننده گفتم تا كجا ميري گفت ميرم نماز جمعه! بايد سريع برم تا مسئول شركت صداش درنيومده. اونقدر باسرعت خودشو رسوند به محل نماز كه انگار مسابقه رالي شركت كرده و تو خيابون يه ماشينم نبود! رضا درگوشم گفت بهمن! نمي دونستم نماز جمعه اينقدر كارش درسته! تو دلم گفتم خدايا خيلي با حالي! تا رسيديم پياده شدم و من به نماز رسيدم.

البته رضا هم سريع بهم زنگ زد گفت به خاطر نماز جمعه تو خدا به منم حال داد يه خونواده سوارم كردند و تا دم خونه رسوندنم...

پایان.





:: برچسب‌ها: خاطره نماز ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : بهمن رمضانی
تاریخ : 12 / 1 / 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: